کافه محلی است برای جمع شدن وسرچشمه آغاز زایش هرچشمه است
دوست داشتن،احساس اینکه میخاهی برای تمام عمرباکسی باشی ،اینکه میگویم باشی بابودن بادخترهمسایه فرق میکند،دراین بودن توازهمه ی عرف ها ،حصارها، بایدها میگذری!نمیخاهم جسارتی به ازدواج های سنتی یا مادرپسندی بکنم چون هرچه باشد احترام همه ی بزرگترها واجب است اما دیدن ورسیدن وعادت خیلی فرق میکند با خواستن وماندن ونفس کشیدن باوجوددیگری ،نمیگویم درازدواج سنتی ناممکن است اما....دیگرخودتان میدانید چه میگویم!!!!بچه که بودم به مجله های قدیمی دایی جان پاتک میزدم وتا برگشتن اوبه اتاقش تند تند ورقشان میزدم حتی اگرزمانی به کوتاهی فاصله ی روم به دیوار ، گلاب برویتان،رفتن به دستشویی وبرگشت به اتاقش بود!یکبار داستانی خواندم ،جریانش باجزئیات یادم نیست،دخترایرانی عاشق پسری خارجی شده بود،باهمان عقل بچگی یادم است چیزی که بیشترازهمه من راتحت تاثیرقرارداده بود نوع رابطه ی آن ها بود.اینکه دخترک نوشته بود نه اوزبان من رامی فهمد نه من زبان اورا،ماحرفهایمان رادرچشمان هم میخانیم ولی اگرهم بخاهیم دنیارا هم باخبر سازیم کافی است او بگوید I love you ومن باتمام شعف درچشمانم بگویم me too .سالها که چه عرض کنم،ازهمان زمان که این داستان راخوانده بودم واحتمالا باهمان عقل وحس بچگی مدتهابه سقف اتاقم خیره شده بودم وبرای عشق آتشینشان دلم ضعف کرده بود همه ی داستان فراموشم شده بود.اما همیشه یک اتفاق بی ربط دریک زمان ومکان بی ربط ترباعث می شود تودرزمان سفرکنی! شاید ماشین زمان همین باشد! داشت نصیحت میکرد!البته نصیحت خیلی کلمه ی شیکی است برای وضعیتی که میان خواب وبیداری دراتوبوس ازصندلی جلویم صدایش رامیشنیدم!بیشتر مواخذه!البته بنظرم کلماتی مثل خاک برسرت ،غلط کردی،...البته دورازجان همه کافه نشینان برای وضعیت مواخذه شونده شکیل تربود. صدای لرزان و بغض کرده ی دخترکی گفت تنها کسی بود که احساس کردم میتوانم دوستش داشته باشم صدای زمخت مردانه ای بانهایت تلاش برای اینکه صحبت هایش راکسی نشنود ولی بتواند دادبزندگفت غلط کردی...عاشق میشدی یه نگاه به خانواده ،شغل ، مدرک، فرهنگ ،... می خواستم بلندشوم یکی توسرخودم بزنم ، دوتا به شیشه ی اتوبوس ،یکی به....امامن مثلا خواب بودم. صدای قورت دادن بغضی آمد.بعد صدای لرزان گفت اگه اینارونمیدیدم که الان به شماها پشت کرده بودم وباهاش میرفتم... صدای کلفت بیشترعصبانی شد...نه توروخدا میرفتی...مردمم عاشق میشن خواهرماهم شد... می خواستم بلند شوم وبگویم آخه اخوی عاشق شده تقصیردلش بوده دست خودش که نبوده... ازمیان دوصندلی نگاه کردم، باکمال شرمندگی نره غولی درصندلی کناری صندلی جلویی من نشسته بود تقریباباعرض شانه ای به طول قدمن!!!! _همین دوست من چشه؟آقا،خانواده دار ،دوستتم که داره!!!!! بغضی دیگرقورت داده شد. _ هیچ احساسی به اون ندارم تنها کسی که احساس کردم تودلم یه چیزی روتکون داد اون بود..... _شیطونه میگه بزن بکشش خودتم تا آخرعمرت بروته زندون.آخه اون کجاش به ما میخورد؟! _اون تنها کسی بود..... _بسه دیگه نمیخادهی بگی. دخترک سرش رابه شیشه تکیه داد.شا ید فقط احساس کردم شیشه خیس شد. بازهم شاید فقط احساس میکردم میفهممش، شاید چون ازیک جنس بودیم و واقعا نمیدانم برادرش فقط بخاطر پسربودنش نمی فهمید.هرچند فکرنمیکنم!امادلیل دیگری به ذهنم نمیرسید.چون تجربه ای مشابه نداشتم که بگویم میفهممش اما می فهمیدمش. مثل همیشه عشق زبان مشترک نمیخاست داشته باشد!! اصلا همین است که میگویند عشق کشک است!کی از کشک شوربدش می آید!هیچ کس! عشق قانون ندارد! نمیدانم داستان عشق ودیوانگی را خوانده ایداماخوددیوانگی هم بخاطراشتباهش باعشق همراه شد وگفت تا آخردنیاباتو خواهم ماند تااشتباهم راجبران کنم! اما شاید دیوانگی بااین کار اشتباهش را با اشتباهی بزرگتر منفجرکرد! هرجاعشق میرود دیوانگی قبل از او وارد میشود! اتوبوس ایستاد .تندبلندشدم.پشت صف آدمها صندلی جلوییم رانگاه کردم.دخترک 17 یا18 ساله ای درشت مثل برادرش اماظریف تروزنانه ترولی چروکیده که نشان میدادفشاری براوگذشته است با چشمان پف کرده وسرخ بدون اینکه برایش مهم باشد دور وبرش به اونگاه میکنند هنوز چسبیده به صندلی به ناکجاآبادشیشه خیره شده بود. برادرش عصبی نگاهم کرد.ترسیدم.چشمانم رادزدیدم وفقط صدایش راشنیدم که گفت مردم چه فضولن؟!توهم اون چشماتوپاک کن.همین جوریشم آبروبرایمان نگذاشته ای! جسارتم ترس را شکست داد وچشمانم دوباره لغزیدند روی صورت دخترک، پشت چشمی برای برادرش نازک کردانگار میخاست بگوید بی اهمیت ترین موضوع ممکن سرخی چشمانش است.لبخندی به روی لبم آمد کم مانده بود ازدهنم بپرد بگویم ای ول!!!!!صدای برادرش صدایم راقورت داد!!!!خانم اگرفضولیتان تمام شد جلوییتان پیاده شده اند!!پریدم ، بند کوله ام راچسبیدم وفرزدویدم.تمام راه ترمینال تاخانه را به کفش های سفیدم خیره شدم .به خلاممکن ودرخالی مغزم نمیدانم دنبال چه میگشتم؟!!!اماهرچه بود من رایاد آن داستان انداخت.احساس کردم همان دختر14 ،15 ساله ام ودوباره ازخواندن آن داستان شوری میان رگ هایم دویده است.یک آن دلم خواست کاش همان وقت هاعاشق میشدم وباهم به کوه ها فرارمیکردیم.از فکرمسخره ام خنده ام گرفت.همسایه مان ازپشت پنجره نگاه میکرد.سلام دادم مانده بود جواب بدهد یاباچشمانش شرمنده ام کند که دخترفلانی دیوانه شده است!!!به خانه که رسیدم بلافاصله ازمادرپرسیدم اگرخانواده اش باباروقبول نمیکردند چه میشد.مثل همیشه طفره رفت وخندید وگفت دوباره چه دیدی؟ شانه هایم رابالاانداختم وگفتم فکرکنم عشق زبان مشترک نمیخاهد،هیچ چیزمشترک نمیخاهد حتی تفاهم هم نمیخاهد ،عشق..... واقعاچه میخاهد؟
Design By : Pichak |